می ترسیدم ...
کلاس سوم دبستان بودم؛ از تنبیه "آقا معلم" هراس داشتم؛ مرا زیاد تنبیه نمی کرد؛ یعنی درسم آن قدر بد نبود که مدام تنبیه شوم؛ اما اگر بقیه بچه ها هم تنبیه می شدند، من نیز می ترسیدم، می لرزیدم، نفس در سینه ام حبس می شد، و رنگم می شد مثل گچ ِ پای ِ تخته سیاه: سفید.
ابزار ِ تنبیه ِ "آقا معلم" کابل ِ سیاه رنگی بود که پس از گذشت ِ بیش از بیست سال، هنوز شکل و شمایلش را خوب به خاطر دارم. او گاهی فرصت نمی کرد یا حوصله نداشت کابلش را بیرون بیاورد، و به نواختن یک یا چند سیلی ِ ناگهانی به گوش دانش آموز ِ درس نخوان، بسنده می کرد!
روزی در کلاس نشسته بودیم؛ فارسی داشتیم؛ و درس ِ جدیدی که معلم با صدای بلند، و شمرده شمرده می خواند، شعری بود از سعدی:
چه خوش گفــت فـردوسی پاکـــزاد
که رحمـت بــــر آن تربـت پاک بــــاد
میـــــازار مـــوری که دانه کش اســـت
که جان دارد و جان شیرین خوش است
مــزن بـــر ســـر ناتـــــوان دسـت زور
که روزی در افتی به پایـش چـــو مـور
گرفتـــم ز تو ناتــوان تــر بسی است
توانـا تـر، از تو هم آخر کسی اســت
خدا را بــــر آن بنده بخشایـش اسـت
که خلق از وجودش در آسایش است
کلاس تمام شد؛ در مسیر مدرسه تا خانه بر اساس این شعر، برای دوستم این نتیجه را گرفتم :
درست است که حالا "آقا" بچه های کوچک تر از خودش را می زند؛ اما وقتی می رسد که ما بزرگ و قوی می شویم و او پیر و ناتوان! آن وقت است که مثل مور، پیش پایمان بیفتد!
فردای آن روز دوستم برای "آقا معلم" خبر چینی کرد، و با صدای بلند گفت آن چه را من آرام به او گفته بودم! و دوباره من ترسیدم، لرزیدم، قلبم افتاد درون ِ سینه ام و نفسم در سینه حبس شد. یادم نمی رود چه ملتمسانه با نگاهم از دوستم می خواستم، نگوید ...
آن روز "آقا معلم" مرا تنبیه نکرد؛ اما من تا ساعتی سرم را روی نیمکت ِ کلاس، گذاشته بودم و داشتم زار زار گریه می کردم!